گاهشمار ۱
آمدن فصل سرما، فرصت مناسبی است برای سفر به مناطق کویری. این بار قصد طبس را داریم. طبس، شهری در دل کویر، که به نگین کویر معروف است. راه دور است و این مسافت برای یک روز زیاد است. تصمیم میگیریم راه را بشکنیم و چه جایی بهتر از کویر مصر و تازه کردن دیدار با سیدهاشم طباطبایی و خانوادهاش.
قرار تیم ده نفره ما میشود حرکت بعدازظهر زود از تهران و از جاده دامغان - جندق. بیرون آمدن از تهران داستان پردردی است. گذشتن از خیابانهای پرترافیک و پس از آن، شهرهای حاشیهای که تا همین چند سال پیش، خبری از شان نبود. دنبال فرصتی هستم تا سری به این شهرها بزنم.
قصد این است که با سرعت رد شویم، اما سرعتگیرها و ترافیک سهشنبه عصر چنین اجازهای را نمیدهند. من و مسعود وقتی قرار است پا بر گاز تا مقصد برویم، در ماشین ایدهپردازی میکنیم، تا حالا که جواب داده، شما هم امتحان کنید؛ خلاصه جاده پرترافیک و راه دراز و ما رویاپرداز. به سمنان که میرسیم، باز یاد جاده کوتاهتر از سمنان به معلمان میافتم. باید وجود چنین جادهای را از فراموش کرد، این جاده در اختیار بخش نظامی است و ما را چارهای نیست جز ادامه مسیر به دامغان.
وارد دامغان که بشوی، تابلوی بزرگی راه اصفهان و جندق را نشانت میدهد. راهی که در میانه بلوار ابتدایی شهر به سمت جنوب میپیچد. کمی که داخل این جاده بروی، بقالی کوچکی هست که آب جوش و چای و نسکافه دارد. نفسی تازه میکنیم. چای ابتدای مسیر را میخوریم و توشه آب جوش راهمان را میگیریم. از اینجا جاده هست و ما و کامیونها!!!
جاده همینطور مستقیم میرود تا جندق. تنها آبادانی معلمان است و پلیسش. به دلیل کمی وقت، شاممان را روی کاپوت ماشینها سرپایی میخوریم.
این که ما بدون حضور مامور قانون، قانون را رعایت میکنیم، از آن حرفهاست. چرا دروغ، اینجا پلیسش کمه، شب هم که بشه کمتره. دیگه خودتون تصور کنین، یک جاده که صاف میره معلمان، آقا پلیسه هم خوابه. خوب ما هم گاز رو تا ته تهش فشار دادیم و رفتیم تا جندق. فقط حواسمون بود که نزدیک روستای رشم جاده اندکی کوهستانی میشه و ما هم از شدت فشار گاز کاستیم.
خلاصه ساعت ۱۰ شب بود که به جندق رسیدیم. از این جاده وارد حاشیه شهر جندق میشوی و پمپ بنزین شهر. جندق چون از همه طرف بیشتر از ۱۰۰ کیلومتر با شهرهای اصلی فاصله دارد، همیشه و حتی در این ساعت، پمپ بنزینش پر تردد است و اطرافش اتوبوس و کامیونهای زیادی ایستادهاند. مسجد بزرگی هم درست همان نزدیکی است و تعدادی بقالی که محل خوبی برای خریدهای کوچک است. درست بعد از پمپ بنزین سمت چپ، خیابانی هست که مستقیم میره به سمت جاده خاکی مصر و فرحزاد به طول ۳۰ کیلومتر. اندکی که بروی تابلویش را هم میبینی.
۱۰ کیلومتر اول جاده و کمی از جاده نزدیک مصر آسفالت است. بقیه جاده جز خاکی شدن ماشین مشکل دیگری ندارد.
در نهایت بارانداز طباطبایی که اکنون خفته است. با حسین طباطبایی هماهنگ کردهایم که حدود نیمهشب میرسیم. وقت را نباید تلف کرد: مسواک و خواب.
گاهشمار ۲
صبح باید همه را بیدار میکردیم. خستگی راه خیلی کار دارد تا از بدنمان بیرون برود، اما زمان اندک است و کارهای بسیاری مانده.
بارانداز خیلی شلوغ نیست و این فرصت را به ما میدهد تا قبل از بیدار شدن همسفران، گپی با سیدهاشم و بقیه بزنیم. بعد از صبحانه هیجانانگیز، برای گشت در رملها که فرحزاد را در آغوش خود گرفتهاند، آماده میشویم و میرویم سوی آن پهنه که ما را میخواند: بازی در رملها و دویدنها و بالا رفتنهای بیفرجام، غلت زدن از بالای رملها و باز بالارفتنهای بیثمر. صدای چلیک دوربینها هم قطع نمیشود. آخرین بازی ما سافاری تا نیزار است؛ نیزاری که من روزهای نسوختهاش را به یاد دارم. اکنون اما آتش گردشگران بر جانش افکندهاند هنوز ترمیم نشده است.
حدود ظهر به بارانداز برمیگردیم. تا زمان ناهار، برخی حمام میروند تا ماسهها را از بدن بزدایند، برخی خواب را ترجیح میدهند. اندک اندک سیل مهمانان هم میرسد، ما اما باید برویم. ناهار را در شاهنشین میخوریم. قبل از حرکت زمان مناسبی است تا به فروشگاه صنایع دستی حسین سری بزنیم. خرید محصولات خانگی و دستی از جمله بخشهای بسیار لذت بخش سفر است. زنگهای آهنی از نخی آویزان هستند و با تکانی کوچک موسیقی دلانگیز صحرا را در گوش نجوا میکنند. گلیم و فرشهای پشمین از یک سو و عطر آویشن و نعناع محلی از سوی دیگر همگان را به خود فرا میخوانند. توشه خود را از حسین برمیگیریم.
زمان رفتن فرارسیده است، باز جاده و مقصد بعدی که طبس است. در این میان به خور جفا میشود و ما فرصت دیدار خور را نداریم. جادهای دو طرفه که غربی - شرقی است و از کنار دریاچه بزرگ نمک خور میگذرد. این دریاچه خود جاذبهای بسیار دیدنی است. از خور تا طبس پمپ بنزین نیست و باز تنها آبادی ایستگاه پلیسی است که در سه راهی جاده قرار دارد و باز ما و جاده و کامیونها!
هوا تاریک شده که به طبس میرسیم. اقامت ما در روستای اصفهک در ۳۰ کیلومتری شرق طبس است. برای همین اول در طبس نفسی تازه میکنیم. نور چراغهای حرم امامزاده کاظم از جاده هم تلالو زیبایی دارد. توقفی در میدان بزرگ دور حرم میکنیم. هر کسی بهره خود را از امامزاده میبرد و باقی مسیر به اصفهک را در پیش میگیریم.
بافت قدیم روستای اصفهک اکنون پذیرای گردشگران است. ماشینها را کنار هم پارک کرده و با توشهبارمان به سوی اقامتگاه کویر که مصطفی برایمان آماده کرده است میرویم. کوچهها مانند گذشتهها برق ندارند و فانوسها نور کوچکی میتابانند. اقامتگاه کویر خانهای قدیمی است که به زیبایی بازسازی و برای حضور گردشگران آماده شده است. خانه چهار اتاق و یک هال مرکزی بزرگ دارد. دو بخاری نفتی خانه را گرم کرده است و هر اتاق یک کرسی هم دارد. انگار رفتهایم به سالها قبل. این فضا برای ما آشنا است اما برای کودکان نه. کیانا و رضا به اتاقها سرک میکشند و گرمای زیر کرسیها را میآزمایند. دستشویی بیرون از خانه هم تجربهای جدید است، باید شال و کلاه کنی و قصد کنی برای رفتن.
خسته هستیم و گرسنه. مصطفی که برای شام زنگ زد، گفتم ما شام محلی میخوریم. اگر باز هم همان غذاهای همیشگی باشد، پس طعم طبس چه میشود. خوراک بخشی از فرهنگ است. درست مثل لباس، مثل صنایع دستی و مثل جاذبههای تاریخی و طبیعی. از قضا شام امشب قروتی است. قروت نوعی از کشک است که چون در دیگ چدنی آماده میشود رنگش تیره است و چون با گردو ساییده میشود بنفش رنگ میشود. دور سفره پارچهای گل گلی مینشینیم و منتظر غذایی که بیشترمان تا آن لحظه ندیده و نشنیده بودیم. سبزی، نان خشک، پیاز و در نهایت کاسههای قروت در درون سفره مینشینند. این که بگوییم قروت مثل مرغ ترش گیلانیها هیجانانگیز است، سخنی یاوه است. اما نه مگر این منطقه خوی خودش را داشته و خوراک مردمانش از همین سرزمین نشات گرفته است. آمدهایم طبس را لمس کنیم، با هر آنچه که طبس را شکل داده است.
قدمزنان از زیر آسمان پرستاره کویر راهی خانهمان میشویم، انگار از مهمانی بازگشتهایم. هر چهار نفر دور یک کرسی مینشینیم و به رسم گذشته گل میگوییم و گل میشنویم و یواش یواش بدنهای خسته سست شده به سمت زیر لحافها میخزند.
گاهشمار ۳
صبح چشمهایم رو که باز کردم، هال چنان روشن بود که احساس کردم ساعتها از روز گذشته است، اما هنوز اندکی از ۷ گذشته است. نوری که از دو نورگیر سقف هال به درون میتابید، چنان خانه را روشن کرده که گویی روز از میانه نیز بگذشته است.
قرار بود مسعود و موسا برای دیدن طلوع خورشید بروند ولی هر دو را خواب چنان در ربوده بود که تابش نور هم بیدارشان نکرده بود. تا همه بیدار شوند چای ایرانی را دم می گذاریم. دیشب اصفهک غیر از ما میزبان گروهی از کودکان و خانوادههایشان هم بود که برای تمرین مهارتهایی مانند: سبدبافی، سفالگری و امثال این آمده بودند. برای همین شلوغی و البته کمبود زمان، تصمیم گرفتیم صبحانه را در خانه بخوریم. موسا، نیما و مسعود رفتند تا دیگ عدسی و سایر مخلفات صبحانه را بیاورند. بقیه هم مشغول جمع کردن رختخوابها شدند. این نکته رو توی پرانتز بگم که یکی از وسایل سفر ما برای کاهش مصرف آب، ملافههای شخصیمان است.
سفره پهن میشود و کاسههای گرم عدسی در این خنکای پاییزی خوب به دلمان مینشیند. سر سفره صحبت تجربه خواب زیر کرسی است. البته به مدد حضور برق و گرمکنهای برقی کسی نگران سوختن و گاز گرفتگی نیست، از طرفی گرمای مطبوعی بدنت را احاطه کرده و تو را در خلسه فرو میبرد که از عالم آشکارت خبر نیست.
باز وقت تنگ است. این را هم بگویم که در این سفر از دینای سه ساله تا پدر ۷۶ ساله من همسفر بودند. برنامه امروز ما، سر زدن به طبس، روستای خرو است. از صبح باد سردی میوزد، برای همین لباس گرم، یک دست لباس اضافه برای پس از بازگشت از خرو برمیداریم. حالا در روشنایی روز فرصتی هست تا اصفهک را بهتر ببینیم. خانههایی گلی که گذشت زمان پیکرشان را خموده است. کوچههایی پیچ در پیچ و پر رمز و راز. هر از گاهی کسی در یکی از خانههای نیمه ویران میرود و یا از پلههای کنار خانهها تا پشتبامشان بالا میرود و بر اصفهک و جاده و نخلهایی که در کنار اصفهک سر برافراشتهاند نگاهی میاندازد. اصفهک درست کنار جاده طبس - بیرجند واقع شده است. از بیرجند که به سمت طبس بیایی منظره جالبتری دارد. درست بعد از یک پیچ با درختهای نخل و مزارع سبز اصفهک مواجه میشوی. با همه این بازیگوشیها به ماشینها میرسیم و رو سوی طبس میگیریم. طبس شهری که در زلزله سال ۵۷ رخ در نقاب خاک کشید. ارگ طبس از معدود بناهای یادگار گذشته است و باغ گلشن، یکی از چندین باغ طبس که اکنون خیلی ازشان خبری نیست، باغی با معماری باغ ایرانی و مربع شکل. در حوض میانه باغ، پلیکان زیبایی عشوهگری میکند. گویی میداند که همگان برای دیدن وی به این باغ آمدهاند. اردکها اما بیخیال در دستههای کوچک در حوض گشت میزنند. سایه نخلها و عطر نارنج ما را از حال و هوای کویر به در آورده است. نمیشود باور کرد چنین باغی در میان دو کویر نمکزار دشت لوت و دشت کویر قرار دارد. از باغ گلشن خیابان مستقیم میرود تا میدان اصلی شهر و بازار. بازار طبس خیلی بزرگ نیست، دنبال دالانهای سر پوشیده هم نباشید، همان دور میدان محصولات طبس را بیابید: مس، نان خشک طبس، شیرینی محلی. از میان همه مسگران، یکی هست که هنوز صدای چکشش بر روی دیگهای مسی میآید. ظرفهای قدیمی در انتهای مغازه بر روی هم انباشته شدهاند و پیرمرد در جلوی مغازه به ضرباهنگ منظمی بر مس میکوبد. این صدای صنعتی قدیمی است که شاید بتوان به ادامه حیاتش امیدوار بود. مس زمانی همنشین بیرقیب مطبخ خانهها بوده، اما با حضور قابلمههای رنگارنگ که هر سال بر قطر کف و مقاوم بودن جنس بدنهشان افزوده میشود و هنوز ما حیرانیم که آیا سرامیک خوب است یا تفلون، که گرانیت وارد بازار شده است و چه بنشستهاید که قبلی سرطانزا بوده و این بار از شهر فرنگ تحفهای آوردهایم که نگو و نپرس. با همه این احوال چند سالی است که باز قابلمههای مسی با آن تلالو خاصشان در میان سایر رقیبان در آشپزخانهها جا خوش کردهاند. هر چند که اصحاب کارخانه این را هم بینصیب نگذاشته و نسخههای ماشینی در تمام ویترینها به چشم میخورند. در کنار صنایع دستی و کارخانهای وطنی، انواع صنایع غیر وطنی هم به چشم میخورد. اول گشتی دور میدان میزنیم. حس گشت در شهرهای کوچک و خرید در این بازارها را خیلی بیشتر از پاساژهای شیک و چیدمان شده و خیابانهای پر زرق و برق دوست دارم. اینجا خودت هستی، نه نمایشی برای شیک بودن و ابراز رفتارهایی که از ما نیستند و همه انگار در یک نمایش بزرگ شرکت کردهاند.
دیگر ظهر شده است، برای ناهار میرویم رستوران هزار و یک شب، دور میدان امامزاده. در هیاهویی که خاص دسته جمعی بودن است غذاها را سفارش میدهیم و تا دست و صورتی بشوییم و سر جایمان مستقر بشویم، چرخ غذاها را پرسنل خوش برخورد و مهربان میآورند. همه چیز عالی است، فقط چای بعد از ناهار میماند که به مدد بقالیهای دور میدان و سماورهای بزرگ که قلقل میکنند فراهم میشود.
آماده میشویم که برویم سمت خرو، چشمه مرتضا علی و طاق عباسی. خرو روستایی کوهستانی در شرق طبس است. جاده تا بالای چشمه میرود و از پلههایی سیمانی باید برویم تا کف دره. مسیر بر خلاف جریان آب است. آب در ابتدای مسیر سرد است. همه با احتیاط وارد آب میشوند و اگر جا داشته باشد از خشکیهای کنار رودخانه میگذرند. یواش یواش آب گرم هم از کنارهها اضافه میشود. دیگر آب مطبوع شده و همه شلپ شلپکنان پیش میآیند. حجم آب تا مچ و گاهی تا نیمههای ساق پا میرسد. گاهی در حوضچههایی که آب گرم در میانشان جمع شده است، اجازه میدهیم ماهیهای کوچک بر پاهایمان توک بزنند. صدای هیجان و خوشی از همگان بلند است. دینا دختر سه ساله جمعمان با وجود اینکه لباسهایش را یک بار عوض کرده باز هم خیس است و با وجود سرما، لرزان پای در آب میآید. آب از دل سنگ و کوه میجوشد و گاهی آبشاری کوچک درست کرده و گیاهان در کنارش رستهاند. اگر عکسی از نمای بسته بگیری انگار نه انگار که اینجا در شرق ایران در میانه کویری سرسخت قرار دارد. این هم از عجایب کویر است. گاهی چنان سختگیر و گاهی چنین بخشنده. یک ساعتی است که شادان و خرامان آب میپیماییم. دره تنگتر میشود و به ناگاه زمین خشک و بستر رودخانهای بدون آب نمایان میشود و بلخره طاق عباسی، که سدی تاخیری است در مقابل دیدگان ما ظاهر میشود. اینجا جلوه همکاری انسان و طبیعت است. بر ستون سنگ کوه و در ارتفاع تقریبی ۸ متری طاقی گلی زده شده است. بر بدنه طاق و برای جلوگیری از شکستش سوراخهایی تعبیه شده است. یعنی زمانی حجم آب به این حد بوده که برای شکست سرعت و حجمش چنین طاقی را در گلوگاه دره زدهاند. حال ما خوشبختیم که میتوانیم این دره را به مدد حجم آب کم بپیماییم یا گذشتگان که چنین حجم آبی را شاهد بودهاند؟ ادامه این دره را نمیدانم چه کسان پیمودهاند، اما در سرم است که از بشرویه تا اینجا را طی کنم. سعی میکنیم خودمان و طاق را در یک قاب جای دهیم. با هیهی من تیم عزم برگشت میکند اما دل کندن از بازیهای کودکانه آسان نیست. خورشید اما ساز دیگر میزند و با رفتنش خرده گرمایی که دارد، خواهد رفت. در برگشت به غار کوچکی که آب گرم از درونش روان است، سر میزنیم و از گرما و سونای طبیعی آن بهرهمند میشویم. طول غار اندک است و با گذشتن از دهانه تنگ آن وارد محوطه آخر غار که به قد انسان است میشوی. املاح آهکی آب به زیبایی رسوب کرده و منظره زیبایی در این فضای کوچک درست کرده است. فقط اگر با موبایلتان نورپردازی میکنید مواظب باشید قطراتی که از سقف میچکند، درست مثل گوشی نیما توی لنز دوربینتان نچکند!
خورشید دارد غروب میکند و نور سرخی سراسر آسمان را گرفته است. رمه ابرها در دشت آسمان پراکنده شدهاند و بنفشی قشنگی به این زمینه سرخ بخشیدهاند. این صحنه نه اول بار است و نه آخر! اما هر بار برای همه تازگی دارد و نمی دانم چرا اصرار داریم باز هم از این صحنه عکس بگیریم. مسعود اما از دشت آسمان و رمه ابرها به جای پرده عکاسی استفاده میکند. به نوبت بر جلوی پرده آسمان ایستاده، عکسی یادگاری تا بشود عکس پروفایل یکی از چندین شبکه اجتماعی که زندگی ما را ر اختیار گرفتهاند.
به ماشینها میرسیم؛ لباسها را عوض کرده و آجیل است که دست به دست میشود. در برگشت از میان روستای سرسبز خرو با خیابانهای سنگفرشش رد میشویم. حتمن این روستا هم لقب روستای هدف گردشگری را یدک میکشد که به مدد طرحها کوچههایش سنگفرش شدهاند. این را هیچگاه نفهمیدم که چرا همه روستاها از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، از جنگل تا کوهستان و کویر باید سنگفرش شوند. این حکایتی است که اصحاب فن باید داستانش را بگویند.
باز در تاریکی به اصفهک میرسیم، اما اینبار کوچهها آشناترند. در نور رویایی فانوسها راهی خانهمان میشویم. هیجان امروز اما هنوز تمام نشده است. روستای قدیم اصفهک دو حمام داشته که در طول این سالها مانند خانههایش متروکه شده بودند. اکنون اما خزینه حمامها به استخر آب گرم تبدیل شده که میتوان در آن آرامید. آقایان چون تعدادشان بیشتر است حمام بزرگتر و خانمها به حمام کوچکتر میروند. صدای آواز از حمام بزرگتر به گوش میرسد. از در چوبی کوچکی وارد و از پلهها به زیرزمین میرویم. ابتدا سربینه حمام قرار دارد. که در آن روشور، صابون و شامپو گذاشته شده است. از سربینه به قسمت دوش و بعد حوضچه آب گرم میرسیم. این حمام چه حکایتها دارد و ما از پس سالها اکنون دوباره قدم بر پیکرش نهادهایم.
دل کندن از آب گرم و این فضای دنج راحت نیست، زمان ما یک ساعت بیشتر نیست و همین الان هم۳۰ دقیقه از زمانمان گذشته است و باز قدمزنان با لپهای گل انداخته و گرمای خوشی که زیر پوستمان دویده است، از زیر ستارهها راهی خانه میشویم. نیما دم در حمام با فانوس منتظرمان است. اما با مهتاب سر در گوش یکدیگر نجوا کنان میروند.
سفره پهن است و شام امشب گندمپلو است. گندمپلو از جمله غذاهای اعیانی طبس بوده است. بلغور گندم مثل برنج دم و با خورشی از لوبیا چشم بلبلی و گوشت چرخ کرده خورده میشود. البته الان کنار غذا کوکو هم داشتیم. هنوز سفره کامل جمع نشده که برخی به زیر کرسیها میخزند.
فردا صبح ساعت ۷ با مصطفا قرار گذاشتهایم که راوی قصه اصفهک باشد و چون فردا باید از اصفهک و زیباییهایش دل بکنیم، شبانه ساکها را میبندیم و باز هر کسی به کاری مشغول میشود. مرتضا مثل سایر سفرها کارش آماده سازی گوشتهایی است که برای ناهار فردا گرفتهایم. چای هم بر روی بخاری نفتی دم میکشد و همگان به خصوص مهدی از آن بهره میبرند. کودکان هم به نقاشی و مشقهای مدرسه مشغولند. در این میان بحثهای اجتماعی و سیاسی هم داغ شده است. کم کم سفره خواب در اتاقها پهن و چراغها خاموش میشود؛ ما و اصفهک به خواب میرویم. مسعود و موسا اما قصد ستاره چیدن میکنند و در دل شب به دیدار آسمان پرستاره بر بام خانههای گلی اصفهک میروند.
گاهشمار ۴
امروز همه زودتر و راحتتر بیدار میشوند. مادرها، بچهها را آماده و وسایل دم دستی امروز را جدا میکنند. پدرها خانه را مرتب و وسایل را داخل ماشینها میبرند. کمی بعد از ۷ محسن میاید دم در خانه. ما هم شال و کلاه کرده و دنبالش میرویم. محسن میگوید از کجایش شروع کنم و من میگویم از دینگ دینگ اولش بگو. داستان محسن شروع میشود و ما سراپا گوش. محسن از زلزله سال ۵۷ میگوید و تخلیه روستاهای طبس و از جمله، اصفهک. مردم به خانههای پیش ساخته و پس از سالی به خانههای سیمانی و نوساز بنیاد مسکن کوچ داده میشوند. خانههای اصفهک میمانند با خاطرههایشان.
محسن از قدمت بافت اصفهک میگوید، از معماری ارگانیک آن که خانهها پشت در پشت هم و دیوار به دیوار هم ساخته شدهاند و قدیمتر حتا اتاقهایی در دل تپه، کنده شدهاند. انسان و طبیعت دوشادوش هم پیش میرفتهاند، تا آنجا که سیمان جایگزین گِل میشود و همسازی با طبیعت جایش را به ناسازگاری میدهد. محسن میگوید که چگونه فرسودگی حاصل از گذر زمان در اصفهک قدیم، آزردهاش میکرده و چگونه در سالهای دانشجویی در یزد دیده که میتوان بهرهای دیگر گونه از این گنجینه ارزشمند برد.
همت محسن و مصطفا و دیگر اصفهکیان، میشود تلاشی پیگیر برای باز زندهسازی اصفهک. محسن داستانش را با جزییات و با چنان شوری بیان میکند که کم مانده است آستینها را بالا بزنیم و خشتی بر خشتی بگذاریم. دیگر به بام اصفهک رسیدهایم. داستان محسن هم میرسد به روزهای آخرش، از خانههایی که یکی پس از دیگری برای حضور گردشگران آماده میشوند. محسن اما میگوید نمیخواهد با شتاب پیش برود و آهستگی و پیوستگی و پایداری برایش برتری دارد بر سرعت. اگر وقت داشته باشی میتوانی همچنان پای صحبت محسن بنشینی ولی جریان پرشتاب زمان این فرصت را به ما نمیدهند.
آرام آرام میرویم که صبحانه آخر را خورده و عازم کال جنی بشویم. نیم نگاهی به فروشگاه محصولات خانگی اصفهک هم میاندازیم که با تلاش زنان اصفهک در حال برپا شدن است.
به طبس و سپس رو به شمال، جاده ازمیغان را در پیش میگیریم. کال جنی تابلو واضحی دارد و در سمت راست جاده خاکی تا انتهای دره پیش میرود. ما ورودی دره را پیدا نکردیم و از انتها وارد شدیم.
با شیبی ملایم وارد دره میشویم و از میان دیوارههای بلند که بر اثر فرسایش آب ایجاد شدهاند، شادان و خرامان پیش میرویم، گاهی هم نگاهی به دریچه دوربین می اندازیم. اولین آثار آب در دره دیده میشود. کال جنی هم قربانی سدی است که در بالادست راه بر شریان او بسته است. به حوضچه آبی میرسیم که سرمایش استخوان سوز است و عمقش بیش از قد ما!!!
از آب که نمیشود رد شد، به ناگزیر دست به دامان لبهی سنگیِ کنار آب میشویم. چند نفری در نقاط حساس مستقر و سایرین با احتیاط از لبه باریک دیواره سنگی رد میشوند. تنها موسا تن به آب میزند. پشیمانی میانه راه هم فایده ندارد، حالا دیگر تا گردن خیس شده. هنوز از هیجان گذر قبلی رد نشدهایم که رضا با صدای بلند مرا میخواند. حال ماییم و مسیری سنگی اما زیبا و چالش برانگیز. یا باید پیش برویم یا دوباره همان مسیر سنگی بر بالای آب سرد را که چونان دیواری عظیم مینماید بازگردیم. توی نگاه همه نوعی تردید دیده میشود. من اما قصد بازگشت ندارم. جلوتر میروم و سعی میکنم به چشمان کسی نگاه نکنم تا بتواند تردیدش را به من منتقل کند. دستها لرزان بر سنگها مینشیند و پاها به امید رسیدن به سکو یا لبهای قابل اعتماد به پایین کشیده میشود. آب در گذشت زمان همه چیزی را صیقل داده و پیش رفته است. گروه به آرامی و محتاط از سنگهای پایین میآید. هر کسی نظر به پشت افکنده و دست یاری برای نفر بعدی دراز میکند. پایمان که به زمین میرسد، نفسی عمیق کشیده و از تابش نور خورشید از لابهلای دهانه تنگ دره بهره میگیریم. آرام آرام دره فراخ میشود و دیوارههای بلند آن ما را به حیرت میاندازند. سوراخهایی در دیواره به چشم میخورند. حتا یکی از آنها مانند خانهای است دو طبقه. میگویند اینجا محل اختفای زرتشتیان در زمان حمله اعراب بوده است. از پاکوب کوچکی رو به بالا میگیریم و اندکی بعد بر پهنه دشتی میرسیم، که وجود چنین درهای را انکار میکند. این هم یکی دیگر از پدیدههای عجیب زمینشناسی طبس است و خیلی دیگر که در این سفر فرصت دیدارشان نیست. برای همینهاست که طبس پس از جزیره قشم نامزد قرارگیری در لیست ژئوپارکهای جهان شده است.
وقت بازگشت به سوی تهران رسیده، ولی کتاب طبس و دیدنیهایش هنوز بسته نشده است. هر روستای طبس داستانی دارد و خود سفری میطلبد. با فکر طبس و شگفتیهایش رو به سوی بازگشت میگذاریم. فرصت دیدار با ازمیغان هم دست نمیدهد.
هوا سرد است و خیلی مجال نمیدهد که بساط مفصلی برای ناهار برپا کنیم. تا ذغالها آماده شوند، گوشتها به سیخ زده میشوند و نگاههای منتظر به چرخش سیخها روی شعله ملایم و زیبا.
در راه بازگشت به فرحزاد که باز هم در میانه راه است، صحبت از زندگیهای ساده است و دور از هیاهو. از محسن و مصطفا و دیگر دوستانشان که آستین همت بالا زدهاند و چشم به کمک و حمایتهای بیرونی ندوختهاند. در بازگشت به فرحزاد از خور میگذریم و جاده تا مصر آسفالت است. حسین زنگ میزند که آبگوشت در زیر آتش کاسه صبرش به جوش آمده و قلقل کنان منتظرمان است. سیدهاشم و دیگران دور آتش حلقه زده و همه چشم به خاکستر گداخته دوختهاند. سید داستان آبگوشت لاخولی را میگوید. این که چوپانان چگونه در این بیابان بدون درخت، بدون چوب آتش برپا میکردهاند و با پنهان کردن دیگ آبگوشتشان در زیر خاک و خول و شعله پشگل شتر، هم غذایشان را در طول روز به ملایمت میپختهاند و هم از دست حیوانات در امانش میداشتهاند. باز هم همزیستی انسان با دیگر جانداران!!! چه شده که امروز چنین کمر به قتل جاندار و بیجان بستهایم و تیغ بیرحمی ما همه را دریده است؟
ستارگان آسمان چشمک میزنند و دل میربایند. همه به جز من راهی تپههای رمل میشوند تا شاید بر بلندای تپهای کسی ستارهاش را بچیند. من اما صحبت با میزبانانمان در آشپزخانه را برمیگزینم و از آرامش سیدهاشم و فاطمه همسرش درونم را آرام میکنم. در آشپزخانه بارانداز همیشه کار است و تلاشی مدام. اما آرامشی عجیب در فضا موج میزند. سید و خانوادهاش این آرامش را در تمام گوشههای خانه پراکندهاند. فرحزاد برای من ته دنیا است. شبی آرام را در این انتهای بیواژه به سرمیبریم.
گاهشمار ۵
برنامه امروز ما ماشین سواری است تا تهران. اسم تهران که میآید، دست و پاها شل میشود، انگار یارای رفتنت نیست. رضا میگوید خاله میشه بازم بریم تو رملها و بازی کنیم؟ کیانا هم مهر تاییدی بر پیشنهاد رضا میزند. چگونه بگویم که من هم اندازه شما دلم رمل میخواهد و چقدر دلم میخواهد همینجا بمانم. ولی در عوض ژست آدمهای عاقل رو میگیرم و میگم نه باید برسیم تهران. اونجا هزار تا کار نکرده منتظر ماست. تا زمان رفتن، از سیدهاشم میخواهیم که داستان مصر و فرحزاد و اقامتگاه بارانداز را برایمان بگوید. ما دو طرف اتاق روی زمین مینشینیم و چشممان به دهان سید دوخته شده است. سیدهاشم با همان آرامش همیشگیاش و با طمانینهای که خاص خود اوست برایمان قصه میگوید. قصه زایش فرحزاد و بارانداز که فرحزاد را زنده نگاه داشته است.
وقت رفتن فرا رسیده است، عکسی در شاهنشین میگیریم و سوار بر ماشینها میشویم. آخرین نگاه از پشت سر به بارانداز و آبی که پشت سرمان بر دل خاک مینشیند.
باز ما و جاده. قرار بعدی ما روستای پاده در نزدیکی گرمسار است. پاده روستایی قدیمی است که قلعهای ساسانی و آبانبار و دو حمام قدیمی دارد. روزی که منیر تقدیسی به ما گفت در پاده، خانه پیدا کرده ما با تردید به هم نگاهی کردیم، ولی منیر کاری کرد کارستان. داستان منیر و نورخونه از اون قصههایی است که نباید شنید، باید دید و چشید. ناهار را مهمان نورخونه بودیم و مثل همیشه منیر با لبخندی به وسعت همه خوبیها از لبه دیوار کوتاه نورخونه سرک کشید و گفت بلخره رسیدین! راست میگفت ساعت ۴ عصر بود که ما رسیدیم پاده. میز ناهار به شکلی که خاص منیر است، در حیاط چیده شده بود. غذاها به قدری خوشمزه بود که متاسفانه دلمان سیر شد، اما چشممان نه.
اوج لذت زمانی بود که کرسی بزرگ اتاق را دیدیم و بیدرنگ هر کس گوشهای از لحاف زیبای کرسی را بر روی پاهایش کشید. مشکل آنجاست که باید دل بکنی و بروی. اندک زمزمههایی هست که صبح زود برویم ولی میدانیم که ترافیک صبح تهران، پشیمانمان خواهد کرد. بعد از یک چای قندپهلوی دبش و گفتگویی پیرامون سفر از منیر و نورخونه جدا میشویم. از اینجا تا تهران حدود ۱۰۰ کیلومتر است ما در ترافیک عصرگاهی تهران، از خیابان خاوران وارد شهر دودزده و پرشتاب تهران میشویم. یکی یکی همسفران از هم جدا میشوند و هر کس با توشه سوغاتیها و خاطراتش به خانه میرود.
تا سفری دیگر و دیداری دیگر!