در هفته پیش رو هواشناسی روزهایی بارانی پیش بینی کرده و ما برای رسیدن به جنوب فارس باید زاگرس را قطع کنیم. شهرهای بارانی و سرد را رد میکنیم. از گردنههای پر پیچ و خم و بارانی و سرد بروجن بالا می رویم، تونل بعد از تونل، قطار کامیونهایی که بار عشایر را بر پشتشان میکشیدند و توان بالا رفتنشان نبود، ماشینهایی که صبر در صف راندنشان نبود و در این پیچ و تاب خوردنها با دیگری و یا با سنگهای کنار جاده برخورد کرده بودند و یا با سر، در شانه پر شیب جاده رفته بودند.
پس از این کش و قوسها در بالای خطالراس و در کمال ناباوری به پاتاوه میرسیم، شهری که در آن شب سرد، گرمای مطبوعش جالب بود. در بالادست باشی و زمستان باشد و تا همین چند لحظه پیش در سرما بوده باشی، و اکنون گرمای مطبوعی تن را نوازش کند. کمی در شهر پرسه زدیم و خرید اندکی کردیم، اگر چه دیدنیهایی داشت اما ما را مجالی برای دیدن نبود و دوباره راه افتادیم. ماشینهای گِلی را براه انداختیم و پس از یاسوج سرد که دانهای پراکنده برف هم در هوا میچرخید بالاخره در نورآباد بر زمین نشستیم. مرزهای جغرافیایی کهکیلویه و فارس، مرز آب و هوای سرد و گرم بود. از مصیری، اولین شهر فارس هوا گرم شد.
روز ۲:
نورآباد در میانه منتهاالیه زاگرس، شهری معتدل و پرمحصول با مردمانی از طایفه لر که زمانی کوچ نشین بودهاند و در سرحد گرمسیر با هوای مرطوب و زمینهای زیر کشت محصولات مختلف یکجانشین شدهاند با زبان لری و ته لهجه شیرازی. اگر چه سد بالادست رودخانه قدیمی فهیلان آب بر پایین دست بسته، اما این سبب نشده تا با پمپ آب از چاه، برنج «چمته» کاشته نشود. برنجی که مردم بهترین برنجش میخوانند و با نیم نگاهی به آسمان ابری این روزها با سرعت در حال دروی محصولشان هستند.
اول سری به لیدوما یا جنجال، میزنیم. بازماندهای از زمان هخامنشیان که وزارت میراث برای حفاظت از آنچه یافت شده، آن را از نظرها مخفی کرده و ما فهمیدیم که بر روی آن با ماشینهایمان ایستادهایم. در عوض، روستایی دیدیم زیبا با درختان نخل، مرکبات، انگور و دیوارهایی سنگچین و ملون با گلهای کاغذی و زنانی که با تنبان قر در روستا میچرخیدند. حمام قدیمی و آسیاب آبی که اکنون تنها جوی آبش و سنگ آسیابش در گوشهای دیده میشد. فراتر از این آثار باقیمانده از گذشته، داستانهای مشابهی از تخیلات مردم، از گنجهای به جامانده از گذشتگان، سکههای زر و سیم که یا در شکم یک شیر سنگی بوده و یا تیغه بیل لودری از زیر خاک بیرون کشیده و دستی از غیب آنها را با خود برده است. همین داستان را در تل اژدها از زبان جوانکی دوربین به دست از روستای آهنگری در پایین تپه هم شنیدیم.
مسیر ممسنی به کازرون را پیش میگیریم. فارس است و هر گوشهاش اثری تاریخی. در کنار جاده سنگ نگاره بهرام گور در سینه کوه جا خوش کرده است و پس از آن بیشاپور کهن و تنگ چوگان. باز در زاگرس زیبا و وحشی و در میان دره حاصلخیز، روستاها آرام گرفتهاند. سری به اقامتگاه بیشاپور میزنیم تا برای شب پرسان شویم. یکشنبه روز تعطیلی است و تصمیم میگیریم طبیعت بدون محدودیت را برای فردا بگذاریم. غار بیشاپور میماند برای فردا و کازرون و بازارش و گشتش برای امروز عصر.
در همان نگاه اول میشد فهمید که کازرون زنده است و پرهیاهو. دور از مرکز شهر ماشینها را پارک میکنیم و به راه میافتیم به سمت مرکز شهر و بازار قدیم. در اولین مغازه ترشیها ما را به خود میخوانند. بادمجانهای نارس شکم پر و ترشی گُلَک. از دیگر سوغاتهای شهر پرسان میشویم. پاسخ معلوم است، همین ترشیهایی که خریدهایم. میگویم حالا شما از شیرینیهایش هم بگو یا از غذاها یا ... . عمو ترشی فروش اول از همه یاد عسل میافتد که دبهاش هم اتفاقن در مغازهاش هست. الحق که من از عطرش خواهانش شدم. میگوید عسل کازرون از همه عسلها بهتر است و من خودم اردبیل و همدان و ... هم سر زدهام، ولی کازرون .... . بالاخره از ترشیها و عسل دل میکنیم و سلانه سلانه میرویم.
اول از همه بازار شکم! میوههای خوشرنگ و سبزیهای خوش عطر. بادمجانها چنان براق و خوش اندازه در کنار گل کلمهای سفید و کاهوهای تازه خودنمایی میکردند که نمیشد از خیرشان گذشت. عطر خوش تازگی در هوا پیچیده بود. کمی آن طرفتر ماهیها و میگوهای تازه. مردم در حال خرید و ما تنها نظارهگر. دلم میخاست میتوانستم با دل سیر خرید کنم. با این که غروب است اما هیاهوی خرید ادامه دارد و شهر زنده و پرتکاپو است. به دنبال بازار نمد مالان میگردیم و در کوچههای بازار قدیم قدم میزنیم. همه چیزی پیدا میشود از پارچه و تنبان قر تا کفشهای خارجی و حلبیسازی و لوازم آرایشی و ... فکر میکردم شاید دیروقت باشد و ما فرصت دیدنشان را از دست داده باشیم، اما در راسته نمدمالان هیاهویی است. یکی پشم را رشته میکند تا طرح بیاندازد، یکی دارد قلیان میکشد و نمد طرح انداخته شده در نوبت مالیده شدن نشسته است. یکی دیگر پای دستگاه ماشینی نمدمالی، نمدها را میمالد تا پشمهای یله به هم بسته شوند و بافتی محکم و یکدست را شکل دهند. سه دکان قدیمی با سقفی دود زده از آتش سالهای هیزم سوزی با نمدمالانی پیر و جوان و نمدهایی کوچک و بزرگ که بر دیوارها آویزان شدهاند.
در میان این هیاهو شعفمان را مخفی نمیکنیم و بعد از عکس و گپ و گفت، نمد به دست از گذر نمدمالان بیرون میآییم و از آنجا که دو تا از نمدها هنوز خیس بودند، بوی گوسفند هم با ما همراه است. از هیاهویمان میتوان به شادی درونمان پیبرد که چه اندازه این خرید بر دلمان نشسته است. یکی کادوی دوستی است، یکی برای خانه است، یکی برای دستافرید است و ... .
باز سراغ عمو ترشی فروش میرویم و آدرس فلافل خوب شهر را میگیریم ولی نمیدانیم که کازرون است و کوبیدهاش!!! اما فلافلش هم طعمی به یادماندنی داشت. دور میدان آهنگران، با سه جوان کازرونی با لهجهای که به شیرازی پهلو میزند، سفارش ساندویچ فلافل میدهیم و البته از هول فلافل، از سمبوسههایشان غفلت میکنیم.
شب شده و بالاخره از کازرون پرهیاهو دل میکنیم و به اقامتگاه بیشاپور میآییم. کاوه رییسی، که درس مهندسی خوانده اما کیف و کت و شلوار را در کمد جا داده و رخت رزم پوشیده است. در روستای کشکولی به دنبال آرامش و حال خوب، خانهای خریده و زنده کرده است. امشب با جای خوب و تمیز و ساز و صدای نابش ما را هم از شر و شور دنیا رها کرد.
روز ۳:
خستگی روز قبل، همه را در خواب فرو برده بود و از طرفی روزی ابری آغاز شده بود. بادی نه چندان آرام میوزید. هر چند این هوا برای ما که قصد غار کرده بودیم و راهی دراز را در پیش داریم، مناسب بود و آفتاب چندانی در راه نمیخوردیم. خانواده دیگری هم برای پیمودن راه به ما پیوست و کودک خردسالشان را با چاشنی سرگرمی سنگها و فسیلها و درختان و پرندگان بالا بردیم. شاپور اول در بالای کوه و در دهانه غار انگار سالهاست که ما را انتظار میکشد. راه برگشت هم کم از رفت نمیآورد و تا به پایین برسیم ظهر شده بود و دمپخت کازرونی انتظارمان را میکشید. هر شهری دمپخت مخصوص خودش را دارد. ما نه دمپخت سرخ رنگ کشکولی بلکه دمپخت سبز رنگ کازرون را با تندی اندک و دلچسبی که داشت خوردیم. تکهای کوچک کلم قمری، لوبیای چشم بلبلی، گوشت و به میزان قابل توجهی شوید و ادویه مخصوص سرآشپز، گفتند در کشکولی از لوبیای قرمز استفاده میکنند.
بالاخره از بیشاپور دل کندیم و به سمت فیروزآباد و فراشبند شهر قشقاییهای ترک زبان راه افتادیم. شاید چون هنوز قشقاییها عشایری پیشه دارند، شهرهایشان هم خیلی رونق زیادی ندارد. مغازههای کم تعدادی که دست سازههایشان را داشتند. برای همین خیلی اتفاق زیادی برای ما در این شهرها نیافتاد. ولی شاید به جرات بگویم کاخ اردشیر ساسانی میتواند تنها دلیل و بهترین دلیل دیدن فیروزآباد باشد. کاخی که بخشی از مسیر ثبت شده ساسانی در فارس است که سال گذشته به ثبت جهانی رسید. ثبتی که همگان امید دارند تا به حفاظت و پررنگ شدن این بخش از تاریخ کمک کند.
روز ۴:
فیروزآباد یکی از شهرهای پرآب و سرسبز و سرحد گرمسیر چندین ایل و طایفه قشقایی را به سمت قیر و کارزین پیش میگیریم. جادهای که با درختان بنه و کیکم در کوههای زیبا میپیچد. اینجا هم عطر برنج مشام را مینوازد. مسیر زیبایی که دیگر به دشت جنوبی زاگرس میرسد که با چادرهای برزنتی عشایر مزین است. زن عشایری که گلهاش را مردان به کوه بردهاند و خودش تازه از شستن سر حنیر (حنا) گذاشتهاش فارغ شده است. این یورد در جایی بود که یک تونل بیهدف و نیمه کاره شده بود مامن بزها و گوسفندها که خانواده در شبهای بارانی و سرد آسایش خیال داشته باشند. چادری برای آشپزخانه که چای بر روی آتش هیزمش میجوشید.
بالاخره قیر از دپور نمایان میشود. شهری که شاید به دلیل تراکم زیاد درختان مرکبات و نخلش قیر مینامند اینقدر سبز است که سیاه دیده میشود. از بالا که وارد میشوی سبزی بیانتهای باغهای شهر چشم را خیره میکند. به قیر پایتخت لیموی ترش و شیرین ایران خوش آمدید. باید حتمن از مرکبات و خرمای شهر خورد که خب چنین کاری را هم میکنیم. شهرهای نزدیک دریا و اجناس خارجی. هر چند خیلی شلوغ نیست مثل گناوه ولی آنقدری هست که ما خریدهایی که در تهران مانده است را اینجا انجام بدهیم. چندتا مغازه هم هنوز به قول خودشون زرق و برقهای زن ترک (عشایر) را میفروشند.
در این میان مغازهای پیدا کردیم که کره بادام زمینی و از این جور چیزها بخریم. که از قضا بیشتر از آنکه از اجناس خارجی خرید کنیم، حلوا کشی و حلوا شکری و البته یک شیرینی خوشمزه بینام و نشان خریدیم که از کم خریدنش پشیمانیم. امیدواریم در لار یا اوز پیدایش کنیم.
بالاخره شبانگاه خودمان را به اِوَز پرهیاهو میرسانیم. انصاف است که اینجا موتورسواران دختر ببینی و در گوشهای دیگر محروم باشی از این فرصت!!! حالا از اوز باید بگویم.
روز ۵:
از آنجا که خورده بودیم به روز عزاداری،تصمیم گرفتیم باز سراغ طبیعت و اطراف شهر بریم. در حالی که آفتاب تابان بیخبر از روزهای بارانی و سرد شمالی کشور در جنوب میتابید، سری به برکههای اوز زدیم. اگر به اوز بیایید، بیش از همه برکهای آب در گوشه و کنار شهر از قدیم به یادگار ماندهاند یا در حال ساخت هستند، جلب توجه میکنند. در این شهر گرمسیری و کم باران، قطره آبی غنیمت است. برکهها را در مسیر روان آبها میسازند و بیشترین آب باران را برای روزهای کم باران و گرم ذخیره میکنند. میرویم دوازده برکه در ورودی شهر. از قضا برکه جدیدی هم به دست یک نفر خیر در حال ساخت است. اول چاهی به عمق حدود ۴ متر و قطر ۱۰ تا ۱۵ متر میکنند، بعد از سیمان کاری رویش گنبدی میسازند تا آب را خنک و تازه نگه دارد و در آخر رنگ سفید و سبزآبی زیبایی بر رویش میزنند.
در این دو باری که به اوز سفر کردهام، شهر و مردمانش را بسیار دوست داشتهام، از آن دسته شهرهایی که مردمانش حرفهای زیادی برای گفتن از گذشته و حالشان دارند. مردم اوز سنی هستند و درست در کنارشان گراش و لار، شیعه. مردم اوز از قدیم تاجر بودهند. این دو ویژگی سبب شده تا شهر به دست مردمش و نه دولتمردان ساخته شود. هر آنچه در شهر میبینی را مردمان به ویژه کوچ کردهش به کشورهای حاشیه خلیج فارس ساختهاند، از مدرسه و دانشگاه، بیمارستان، بنای پیران شهر و برکههایی که آب شیرین را تامین میکنند. این شهر از سال ۱۳۰۷ مدرسه علوم جدیده دارد و در عین حال تدریس دانش زودتر از آن در شهر به همت بزرگان شهر آغاز شده بوده است. با این فکرها که این شهر داغ و تبدار جنوبی با فاصله ۱۰۰ کیلومتری از دریا، چگونه به دست مردمانش ساخته شده، راهی روستای کَهنه و بافت قدیم متروکهاش میشویم. در پای کوهی داغ دیده که از سنگهای خردشدهاش میشد فهمید که تاب گرمای تابستان را نیاوردهاند، خانههایی گلین تو در تو و پشت در پشت آرام گرفتهاند که امروز شدهاند آغل گوسفندان و آن سوتر خانههای آجری در ردیفهای منظم مامن جدید مردم از حدود۲۰ سال پیش شدهاند. درست به هنگام اقامه نماز میرسیم و مردانی که با موتور و کمتر پیاده خود را به مسجد قدیم میرسانند و نماز را در مسجد کوچک و تمیز همین روستای قدیم برپا میدارند. کَهنه محل کشت و زرع بوده در منطقه ناحاصلخیز اوز. کمی آنسوتر میرسیم به دریاچه هیرم که چند نفری در ساحلش در حال ماهیگیری هستند و در قسمت خشک شدهاش گوسفندان در حال چرا؛ هر چه آب و گیاه بر روی زمین است شور است. دریاچه را به مقصد باغ خرمایی که از دور نشانش کرده بودیم ترک میکنیم. به امید آنکه سایهاش برای استراحت ظهر مناسب باشد، غافل از آنکه اوز خنکترین مناطق است در این میان. به هر حال دمی در زیر درختان با صدای پرندگان آرام میگیریم و نان و ماستی برای رفع گشنگی میخوریم تا شب با کباب لاری مهمانی خوشمزهای بگیریم.
منطقه اوز تا کهنه، پوشیده از پستی و بلندیهایی است که به آن «لامبِر» میگویند. در یک سمت منطقهای که از زیر دریا بیرون آمده و اکنون فرسایش آب و خاک آن را به شکلهای مختلفی درآورده است. در سمت دیگر ناهمواریهایی که از خاکهای رنگین تشکیل شده و رودی شور در میانهاش میرود. بادی گرم شروع به وزیدن میکند که نوید رسیدن به اوز را میدهد. وقتی به اوز میرسیم دمدمای غروب است. آخرین کار امروزمان موزه مردمشناسی و پرسه زنی در شهر است. اگر به اوز آمدید موزه مردمشناسی را از دست ندهید که خود داستانی مفصل است. موزه در خانهای قدیمی یکی از تجار شهر واقع شده با وسایلی که مردم به موزه آوردهاند؛ از وسایل خانه تا جعبههای کوچک اسناد و سکه و تمبر قدیمی تا دستگاه پارچه بافی. ما با هیجان موزه را میچرخیدیم و آقای محسنی با شور و هیجان تمام بخشهای موزه را برای ما توضیح داد. از بخشهای بامزه خانه و موزه یکی حمام خانه بود که دوش داشت و نشسته زیرش خود را میشستند. یکی دیگر هشتی خانه بود که اتاقهایی مخصوص مراجعین خانه داشت که در مدت اقامتشان در شهر در اتاقها استراحت کنند. خان آخر و هیجان پایانی موزه اتاق حجله عروسی بود. اتاقی پرزرق و برق که جای خالی بر دیوارش نبود. درحالی که ما با دهانی باز و خندان و بذله گویان در اتاق میچرخیدیم، راهنما دکمهای زد و سوتی بلبلی در فضا پخش شد. هنوز از تعجب سوت بلبلی در نیامده بودیم که دکمهای دیگر زده شد و رقص نوری در فضا خودنمایی کرد. این رسم خطه جنوب است که حجله عروسی چنین پرزرق و برق میبندند و جالبتر آنکه وسایلش را دوست و آشنا امانت میدهند و از حجلهای به حجله دیگر میبندند. عکسهای دو نفره و چهار نفره تا بالاخره از حجله دل میکنیم.
اولش فکر کردیم یک موزه است و نیم ساعتی وقت میخواهد، جای شما خالی ۲ ساعت در موزه بودیم و زمانی که از موزه درآمدیم دیگر شهر در حال تعطیل شدن بود و ما خیلی به پرسه شبانه نرسیدیم. قبل از رسیدن به کباب لاری که از صبح نقشهاش را داشتیم، سمبوسهای تند میگیریم و در عین حال نان رَگاگ را امتحان میکنیم. نانی نازک که در حین پختن پنیر و تخم مرغ و مهیاوه (سس ماهی) بر رویش میزنند. بوی تند ماهی به دهان سایرین خوش نمیآپد و نان میماند برای من.
بالاخره میرسیم به نخل و نارنج و کباب لاری. ویژگی این کباب این است که در ماست میخابانند و همین سبب میشود تا گوشت حسابی ترد شود. ما سرخوشان جنوب فارس گرد، با نریمان شبی زیبا و به یادماندنی را به سر کردیم.
روز ۶:
امروز باید بار سفر را جمع کنیم که دیگر وقت تنگ و تعطیلات تمام شده است. مسافت طولانی جنوب تا مرکز کشور را باید طی کنیم. اما این باعث نمیشود که از گراش و لار با سرعت رد شویم. گراش را با هدف سفالهایش میپیماییم. در مغازهای که همه چیزی یافت میشود، سفالهایمان را میخریم. سفالّهایی که گِل سفیدشان بسته به میزان حرارت در کوره سرخ یا سیاه میشود. من آفتابهای سفالین میخرم به یادگار!!!
لابلای خرت و پرتهای خاک گرفته دکان که معلوم است از کمد خانهها درخانهتکانیها درآمده است هم چیزهایی پیدا کردیم. با جعبهای که سفالهایمان را دربرگرفته و دیگر خریدها، راهی لار میشویم. حسینیه بزرگ و زیبای گراش که حسینیه اعظم نام دارد را به نگاهی بسنده میکنیم، صحنی بزرگ، سفید و تمیز و زیبا با کاشی کاریهای نمای خیابان. این سفیدی گسترده در معماری جنوب بسیار چشم نواز است. حدود ظهر به لار میرسیم و یکراست سراغ بازار قیصریه را میگیریم. بازاری کوچک، زیبا و پر جنب و جوش. رونق بازار در این شهر ما را هم به وجد آورده است. همه جیزی میخریم از پارچه، خرده ریز، سینی و آنچه ما را بیشتر به خود جذب کرد، دکانی بود که ظرفهای قدیمی میفروخت. نمیتوانستیم از آن دل بکنیم. در هر پیچی در بازار از جلویش رد میشدیم و باز خریدارانه به اجناسش نگاه میکردیم. هر کسی سعی میکرد به دیگری کشفیاتش را از ظرفهایی که بینظم کنار هم قرار گرفته بودند، نشان دهد و در هر بار خریدی به خریدها اضافه میشد و ما خوشحالتر از قبل میچرخیدیم. دل کندن سخت بود ولی دیگر اذان ظهر شده بود و همه در حال کشیدن پردهای بر روی اجناسشان. از بازار که درآمدیم خورشید ظهر، مستقیم برخیابانها میتابید. تا به ماشین برسیم از دکانهای شیرینی فروشی رد میشویم. حلواهای مختلف، تنقلات تند و شیرین، مسقطی لاری و چه بگویم از این همه شیرینی که پاهای سست ما را سستتر کرد. در راه ماشینهای پر، فکر میکردیم که چگونه بار دستهایمان را در ماشین جا دهیم. نمدهای کازرون خود داستانی بود در ماشین، چون خیس بودند چونان گله گوسفند به دنبالمان بود و فقط صدای بع بع ازشان در نمیآمد.
از لار به پاسارگاد را از جاده داراب، استهبان، نیریز و قادرآباد میآییم. جادهای که درختان انار لحظهای تنهایمان نگذاشتند و تنها در استهبان باغهای بی انتهای انجیر در دو طرف جاده ما را مبهوت کرد. من تا حالا این همه درخت انجیر ندیده بودم. انجیرهای خوشمزهای که از آن بی نصیب نمیمانیم. شب به پاسارگاد میرسیم که هنوز ترکشهای ۷ آبان در آن برقرار است. با اسم رمز اهورا وارد منطقه میشویم و میرویم پیش داریوش، خاله خدیجه، افشین و صادق مهربان و دوست داشتنی که این شب سرد پاییزی را در کنار هم و در خانه گرمشان میگذرانیم.
به قلم: ترگل انورینژاد