وحید و سحر زوجی هستند که همیشه آرزوی سفر با دوچرخه رو داشتند و تصمیم گرفتن به سمت آرزوشون رکاب بزنند.
روز اول
بعد کلی بدو بدو و گرفتاریهای آخر سال و تهیه ملزومات و آمادگی سفر، امروز اولین روز سفر هفده روزه سایکل توریستی من و سحر به دو استان زیبای گلستان و سمنان استارت خورد.
روز اول، هفدهم اسفند، تهران تا شاهرود را با ماشین آمدیم و عصر از شاهرود تا خرقان را حدود سی و دو کیلومتر رکاب زدیم، مسیر با شیب خیلی ملایم و تمام مسیر دارای حریم امن است، شب را در آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی کمپ زدیم، حدود ۲۰ سکو دور تا دور آرامستان وجود داره برای چادر زدن که رایگان هستش و فقط ۴ اتاق برای اجاره موجود هست که متاسفانه فرصت نشد قیمتی بگیرم.
«هر که در این سرا در آید نانش دهید و از ایمانش مپرسید
چه آن کس که به درگاه باری تعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد» - ابوالحسن خرقانی.
پ.ن: طراحی و پیشنهاد این مسیر هشتصد و پنجاه کیلومتری توسط دوست خوبمون یلا عزیزی بود ولی چون برنامه مرخصیهامون جور نبود ما با کمی تغییر نیمی از مسیر رو تنها و نیمی دیگر رو همراه باقی دوستان رکاب خواهیم زد.
روز دوم
امروز مسیرمون خیلی پر چالش بود ولی به همون اندازه زیبا و جذاب، گردنه رامیان و جنگل اولنگ به واقع قطعهای از بهشت بود، البته ناگفته نماند که از خرقان تا گردنه رامیان هم زیباییها و طبیعت خاص خودش رو داشت؛ ولی همین که از گردنه رد شدیم مثل اینکه هم فصل عوض شد و هم طبیعت منطقه، تکههای برف ️تو دامنه کوه از یک طرف و انبوه درختها از طرف دیگه چشم رو نوازش میکرد، روی گردنه اینقدر باد شدید بود که اجازه دوچرخهسواری نمیداد و مدام از مسیر منحرف میشدیم، شیب مسیر هم خیلی زیاد بود و چون جاده آسفالت خوبی نداشت به کندی حرکت میکردیم و دایم دستمون روی ترمز بود، از چند روستای زیبا رد شدیم و کم کم مزارع کلزا دو طرف جاده رو پر کرد. نزدیک غروب بود و باید جایی برای شبمانی پیدا میکردیم، مسیر روستای قوریچای با شیب زیاد و پیچ و واپیچ که دو طرفش رو گلهای زرد کلزا پوشانده بود ما رو از جاده اصلی جدا کرد، همینطور که عکاسی میکردیم و لذت میبردیم لابهلای مزارع، آلاچیقهای خیلی کوچیک و دستسازی دیدیم که برای یک شبمانی خیلی رویایی بود، بعد از پرسو جو از محلیها درخصوص صاحب مزارع و امکان کمپ زدن زیر آلاچیقها متوجه شدیم شبها گرازها برای خوردن ریشه کلزاها به مزارع میان و اهالی چند بار در شب میان و با سر و صدا یا گاهی تیراندازی به جنبندهها در مزارع اونا رو میکشن یا فراری میدن و این آلاچیقها هم گاهی محل کشیک کشیدن هستش(شانس آوردیم اشتباهی شکار نشدیم؛ پس بهتره قبل از کمپ زدن در ارازی روستایی با محلیها هماهنگی لازم رو داشته باشیم)؛ برای همین مجبور شدیم بالاتر از مزارع چادر بزنیم، شب همه چیز آرام و ساکت بود و هیچ بادی نمیوزید،همینطور که تو کیسه خوابم عکسهای امروز رو چک میکردم، یهو انگار دست خدا اشتباه خورده به دکمه توفان و چنان طوفانی در گرفت که انگار ابرهه حمله کرده و خدا اینبار میخواسته با این توفان فیلهای ابرهه رو از زمین جدا کنه و ببره هوا!!
خلاصه تا نزدیکای صبح چهار دستی چسبیده بودم به تیرکهای چادر که نشکنه و دعا میکردم چادر یا پوش چادر پاره نشه، جالب اینجاست که سحر اینقدر خسته بود که اصلن متوجه اون همه سر و صدا و توفان نشده بود، خوب به هر حال برنامههای این مدلی گاهی چالشها و سختیهای خودش رو داره.
روز سوم
صبح امروز از گل رامیان دیدن کردیم محلیها اینجا به چشمه میگن گل چشمهای که گویا در عمق یک دریاچه کوچک وجود داره و از زیر دریاچه رو با یک خروجی دایمی آب تغذیه میکنه، حدود پنج کیلومتر با رامیان فاصله داره؛ بعد از رسیدن به رامیان کمکم بارون شروع شد و چون از توفان دیشب آب زده بود تو چادر، وسایلمون خیس شده بود و چون هوا هم سرد بود، مجبور شدیم نزدیک آزادشهر تو یک زائرسرا بمونیم تا بتونیم لوازم و چادر رو خشک کنیم.
وارد زائرسرا که شدیم پرنده پر نمیزد، خیلی بزرگ هستش، بیش از پنجاه اتاق و سوئیت مجهز داره، ولی چون سفرهای نوروزی شروع نشده هنوز رونقی نداره و بعد از کلی گشتن شماره متولی زائرسرا رو وسط محوطه پیدا کردیم و زنگ زدیم، شخصی آمد و بعد از نشان دادن اتاقها گفت اجازه بدید باید با مسوولم هماهنگ کنم و بعد اتاق بدم؛ برامون سوال شد یعنی چی؟!
بعد از چند دقیقه که رییسش جواب نداد دلش برامون سوخت که زیر بارون خیس شدیم و گفت میخواید برید تو اتاق یکم گرم بشید تا من هماهنگ کنم، گفتم هماهنگی چی؟ جوابی نداد و... خلاصه ما که رفتیم تو اتاق و چند ردیف بند رخت درست کردیم و همه لباسها و چادر و... انداختیم تا خشک بشه.
نیم ساعت بعد آقا اومد و گفت متاسفانه ما به دوچرخه سوار️، موتور سوار و پیادهها اتاق نمیدیم
فکم چسبید زمین از تعجب!!!
گفتم یعنی چی؟ گفت برید مینودشت یا آزادشهر برای شما جاهای مخصوص دارن، با تعجب گفتم مگه میشه؟ مگه ما مریضی داریم که از باقی مسافرا جدا باشیم؟ هر چی گفتم حرف خودشو می زد که نمیشه، تماس گرفتم با رییسش و جویای چرایی شدم گفت مسوولین تصمیم گرفتن، گفتم کیا هستن و کدوم اداره؟ بگید که بتونم پیگیری کنم شاید جوابی داشته باشن که چرا؟! با گستاخی و بیادبی تمام گفت چون من میگم و به هیچ کس هم ربطی نداره و زیر نظر هیچ ادارهای هم نیست، به دوچرخه سوارا اقامت نمیدیم!!! بعد هم گوشی رو قطع کرد؛ من متعجب و عصبانی از رفتار بیادبانه و بیمنطق بودن حرفاشون درگیر و دار با نفری بودم که اتاق داده بود بهمون، یهو متوجه شدم اینا ما رو روی ظاهر قضاوت کردن و بدون اینکه چیزی بپرسن ازمون به نتیجه رسیدن که هیچ دختر و پسر دوچرخه سوار و یا موتور سوار و یا پیادهای نمیتونن زن و شوهر باشن پس اتاق نمیدیم، پیش خودشون گفته بودن مگه میشه زن و شوهر با دوچرخه سفر کنن؟ مگه خونه زندگی ندارن؟ گفتم آدم حسابی ما زن و شوهریم، شما هم اگر با این مشکل دارین از اول بگو که شناسنامه بهت بدیم چرا بیمنطق میگی به دوچرخه سوارها اقامت نمیدیم!!!
نمونهای بود از رفتار و مدیریت غیرحرفهای زائرسرای امام هشتم، کیلومتر هشت جاده آزادشهر به مینودشت.
روز چهارم
حدود شصت کیلومتر از ساسنگ رکاب زدیم تا نوده خاندوز، از اونجایی که بارش باران گزارش شده بود تا تونستیم سریع حرکت کردیم تا قبل از غروب برسیم، همینجور که دنبال جایی برای شبمانی بودم، برای ماشینی که فردا ما رو به بالای گردنه خوش ییلاق برسونه میگشتم (بخاطر شیب زیاد، ترانزیتی بودن و باریک بودن مسیر و بارش، مناسب رکاب زدن نبود، همچنین برای انتقال سند موکلم باید یک روزه میرفتم تهران و برمیگشتم پس، فردا مسافت پنجاه کیلومتری رو باید با ماشین میرفتیم) از یک راننده خاور که در حال خالی کردن خرده وسایلی از ماشینش بود پرسیدم، گفت امامزاده جدیدا پلنگ دیده شده و امن نیست و انگار که یک مسوولیتی بهش داده باشن شروع کرد به تماس گرفتن با دوست و آشنا برای ردیف کردن جای مناسب برای چادر زدن ما و در امان بودن از بارش باران، بین صحبتها با چند نفر متوجه شدم که دوستمون مواد مخدر مصرف میکنه و تعارف هم کرد که اگر اهل سیاه و سفید هستی میهمان مایی و... بماند که دقیق نمیدونستم سیاه و سفید چی هست ولی گفتم نه داداش من اهل هیچ رنگی نیستم و ورزشکارم؛ خلاصه یکم شک کردم که اصلا میشه به همچین آدمی اعتماد کرد!!!؟
همه تو نوده خاندوز میشناختنش و آدم سرشناسی بود ولی من بازم نگران بودم، کم مونده بود بگم که نمیخواد آقا ممنون میریم تو پارک جنگلی یا همون امامزاده چادر میزنیم که یهو قرار شد بریم خونه یکی از دوستاش و تو آلاچیق حیاطشون چادر بزنیم، با تردید و نگرانی دل رو زدم به دریا و اعتماد کردم، بعد از حدود دو ساعت که سرما رفته بود تو بدنمون و در حال لرز بودیم، که رفتیم سمت خونه جوانی که معرفی شده بود، بعد رسیدن به خونه دیدم مادربزرگ پسر اومد و خوشآمد گفت و اتاق گرمی رو برامون آماده کرده بودن، ما هم خسته و کوفته و سرما زده چسبیدیم به بخاری و بیخیال شام درست کردن خوابیدیم.
دو سه ساعت بعد پدر و مادر خانواده شام و چایی برامون آوردن و صبح هم قبل رفتن صبحانه و... خلاصه که از پیش داوری خودم خجل بودم و از اینکه زود قضاوت کردم شرمنده، هر چند که اعتیاد به میزان زیادی بین مردمشون دیده میشد ولی تجربه خیلی خوبی از مهر و محبتشون برای ما باقی موند.
اینطور شنیدیم که بخاطر خشکسالی و... بلوچها از سیستان و بلوچستان به تعدادی از روستاهای اطراف کوچانده شدن و بعد از آن شروع به خریدن زمینهای اهالی کردن و الان بعد از گذشت یک نسل بچههای محلی که خانزاده بودن و کلی ملک و املاک داشتن زمیناشون رو فروختن و خرج کردن و الان همشون برای بلوچها کار میکنن...!
پ.ن:
عکسها مربوط به بعد از گردنه خوش ییلاق و بسطام هستش.
روز پنجم
دوچرخهها رو از شاهرود میذاریم روی ماشین، میریم سمت بیارجمند؛ قرار هست روزهای پیش رو را با سه دوست دیگرمان همرکاب بشیم.
شب را در بیارجمند میمانیم، صبح بعد از دیدن یخدان بیارجمند به سمت روستاهای زیبای گیور و قلعه بالا رکاب میزنیم، روستاهایی کنار هم، پای کوهی زیبا، بر روی شیب ساخته شدهاند و بسیار چشمنواز و سنتی هستند، چندین اقامتگاه بومگردی دارد برای اقامت و لذت بردن از زندگی روستایی، در گیور حمام قدیمی در حال احیاست و غارهای باستانی روستا در حال بازسازی برای بازدید هست.
مدتی است فروشگاهی در روستا برای عرضه محصولات و صنایع دستی روستاییان تاسیس شده، بعد از صعود به کوهی کوچک کنار روستا به سمت پاسگاه محیط بانی دلبر (در دل پارک ملی و منطقه حفاظت شده خارتوران) حرکت میکنیم، با مکاتبهای که انجام شده، از اداره پارک ملی توران مجوز گرفتهایم تا در میهمان سرای دلبر که پانزده تخت دارد اقامت کنیم و یک روز در مسیر خاکی گشت محیط بانها دوچرخه سواری کنیم، صبح زود بعد از نرمش پا به رکاب میشویم و حدود چهل کیلومتر در منطقه رکاب میزنیم، گورخرهای ایرانی را که در فنس هستند با دوربین شکاری میبینیم و جای دلبر ماده یوزپلنگی که اینجا در فنس بود خالیست، یک آگامای کله وزغی رو میبینیم و عکاسی میکنیم، چند سالیست به تهران منتقل شده و آنجا نگهداری میشود.
ابرهای متراکمی در حال نزدیک شدن هستن و خبر از هوای ناپایداری میدهند، تصمیم میگیریم که مسیر را برگردیم که قبل از تاریکی و شروع بارش به میهمان سرا برسیم.
روز ششم
از دلبر دل میکنیم و پا در رکاب به سمت شرق راهی میشیم، برای دیدن رضاآباد، روستایی عجیب و بسیار خاص، بعد از چند ساعت رکاب زدن ظاهرا نزدیک روستا هستیم ولی هیچ اثری از روستا نیست کوهی را باید دور بزنیم، پیچ آخر رو که رد میکنیم یک دفعه منظرهای خارق العاده جلومون ظاهر میشه که اصلا انتظارشو نداشتم.
یک دره با دیوارهای زیبا حدود پانزده متر که از بستر دره رودی کم آب جریان داره، سمت چپ دره، کوه چسبیده به جاده و سمت دیگر دره، رملهای شنی مرتفع، دست آخر باید برای ورود به روستا به بستر دره برید و بعد از عبور از آب رود دوباره مسیر رو برید بالا، روستای رضاآباد محصور شده بین کوه، دره و رملهای شنی، یکی از عجیبترین جاهایی بوده که تا حالا دیدم، با بالا اومدن آب رودخانه دسترسی روستا به همه جا قطع میشه، چند سال پیش سیل میاد و آب داخل دره اجازه عبور نمیده و مردم روستا با سختی میتونن هلیکوپتر هلال احمر رو برای بردن بیماراشون از روستا راضی کنن که بیاد.
در اینجا کشاورزی وجود ندارد و اهالی دامدار هستند و تعداد کمی گوسفند و بسیار شتر دارند، چند اقامتگاه بومگردی تاسیس شده که میشه برای اقامت در این روستای زیبا استفاده کرد.